davod12

 
Rejestracja: 2011-05-11
زندگی عشقی پر مخاطره است، گاه باید قمارش کرد........
Punkty137więcej
Następny poziom: 
Ilość potrzebnych punktów: 63
Ostatnia gra

غروب جمعه...................

تو را قسم به حريم شکيب و حرمت صبر
که با شتاب خود اين عشق را حرام مکن

...سر ستاره مبر زير پاي ظلمت شب
چراغ صاعقه را برخي ظلام مکن

به کينه مي گسلد از اميدمان رگ و پي
تو را که گفت اين تيغ در نيام مکن ؟

تو را که گفت که مگشا دريچه بر رخ گل ؟
تو را که گفت به رنگين کمان سلام مکن ؟

به غير مهر مخواه از سرشت ويژه ي خويش
از آفتاب به جز آفتاب وام مکن

مجال عيش به قدر دمي و بازدمي است
به غير عشق از اين فرصت اغتنام مکن

هنوز مانده که ياس من و تو غنچه کند
تو را که گفت که اين باغ را تمام مکن ؟

 

غروب جمعه دلم ميگيرد.

مثل تمام كبوتران عاشق ،كه عصرهاي دلتنگي،

بالهاي خسته شان را به بهانه ديدن يار،

تا اوج ميگشايند.

از بلندترين نقطه هر خاك سرك ميكشند،

شايد براي لحظه اي جفت خويش را بيابند.

ولي دريغ.

بعد از ساعتها ،خسته تر از پيش به خانه بر مي گردند و بدون آب و دانه ،

چشمهاي ماتمزده شان را بسته،

به اميد فردا به خواب مي روند .

كاش من هم كبوتر بودم تا به اميد ديدار دوباره ات به خواب ميرفتم مادر.

مرا درياب امشب مادر ..........



تقدیم به دوستانی که در فراق عزیزانشان هستند

سلام و عرض ادب

دوستان آدینه خوشی را برایتان آرزومندم


خنده مستانه.........

خنده مستانه

 

با عزیزان درنیامیزد دل دیوانه ام
در میان آشنایانم ولی بیگانه ام


از سبک روحی گران ایم یه طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خنده مستانه ام


نیست در این خکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه ام


از چو من آزاده ای الفت بریدن سهل نیست
می رود با چشم گریان سیل از ویرانه ام


آفتاب آهسته بگذارد درین غمخانه پای
 تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانه ام


بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سایه پروانه ام


گرمی دلها بود از ناله جانسوز من
خنده گلها بود از گریه مستانه ام


هم عنانم با صبا سرگشته ام سرگشته ام
همزبانم با پری دیوانه ام دیوانه ام


مشت خکی چیست تا راه مرا بند رهی ؟
گرد از گردون بر آرد همت مردانه ام

 

 

 

سلام

 

صبح زیبای سرد پاییز یتان

 

بخیر و نیکی


 


بار گران..........

بار گران

زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست
عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست


لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست


می کند هر قطره اشکی ز داغی داستان
گر چه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست


آنچنان دور از لبش بگداختیم کزتاب درد
چ.ن نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست


من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست


تکیه پر تاب و توان کم کن در میدان عشق
آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست


قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست


هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک
سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست


ای گل از خون رهی پروا چه داری ؟ کان ضعیف
پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست

 



سلام

صبح زیبای سرد پاییز یتان

بخیر و نیکی


__________________

 


حکایت رستم دستان در روزگار ما

حکایت رستم دستان در روزگار ما

علیرضا فانی، خالق نمایشگاه عکس "من آنم که…"، به دویچه وله می‌گوید: «کلاه‌خود این آدم او را شبیه به رستم کرده و این کلاه‌خود نمادی از گذشته پرافتخاری‌ست که جامعه ما به آن می‌نازد، اما این گذشته برای امروز ما ...................»

برای دیدن تصاویر کامل این گزارش , بر روی عکس زیر کلیک کنید

حکایت رستم دستان در روزگار ما

حکایت رستم دستان در روزگار ما

 

نبرد بین جومونگ و رستم دستان ( شعر طنز )

پست

کنون رزم جومونگ و رستم شنو، دگرها شنیدستی این هم شنو

به رستم چنین گفت اون جومونگ!

ندارم ز امثال تو هیچ باک
که گر گنده ای من ز تو برترم
اگر تو یلی من ز تو یلترم

رستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت:

منم مرد مردان ایران زمین
ز مادر نزادست چون من چنین
تو ای جوجه با این قد و هیکلت
برو تا نخورده است گرز بر سرت

جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:

تو را هیچ کس بین ایرانیان
نمی داندت چیست نام و نشان
ولی نام جومونگ وسوسانو را
همه میشناسند در هر مکان
تو جز گنده بودن به چی دلخوشی
بیا عکس من را به پوستر ببین
ببین تی وی ات را که من سوژشم
ببین حال میدن در جراید به من
منم سانگ ایل گوکه نامدار
ز من گنده تر نامده در جهان
تو در پیش من مور هم نیستی
کانال ۳ رو دیدی؟ کور که نیستی

در اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:

چنین گفت رستم به این مرد جنگ
جومونگا ! تویی دشمنم بی درنـگ
چنان بر تنت کـــوبم ایـــن نعلبکی
که دیگر نخواهی تو سوپ، آبــکی
مگـــر تو نـــدانی که مـن کیستم؟
من آن (تسو) سوسولت! نیستم
منم رستم، آن شیر ایــران زمین
(بویو) کوچک است در نگاهم همین

بعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود آمد:

جومونگ آمد از پشت تل سیاه
کنارش(یوها) مــادر بی گنـاه!
بگفت:هین! منم آن جومونگ رشید
هم اینک صدایت به گوشــم رسید
(سوسانو) هماره بود همسرم
دهــم من به فرمان او این سرم
چون او گفته با تو نجنگم رواست
دگر هر چه گویم به او بر هواست!

و بعد از حرفهای جومونگ درد دل رستم آغاز گردید:

و این شد که رستم سخن تازه کرد
که حرف دلش گفت (پس کو نبرد؟!)
بگفت ای جومونگا که حرف دل است
که زن ها گـــرفتند اوضــاع به دست
که ما پهلوانیم و این است حالمان
که دادار باید رسد بر دل این و آن!

و اینچنین شد که دو پهلوان همدیگر را در آغوش گرفتند و بر حال خود گریه سر دادند:

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهــــــاران
کز سنگ ناله خیزد بر حال ما جوانان!

 

سلام

شب همگی بخیر

در صورت باز نشدن تصاویر از وی پی کمک بگیرین


یادش بخیر...............

اطلاعات لطفا

خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.

هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود "اطلاعات لطفا” بود، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا.

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.

"انگشتم درد گرفته…” حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد.

پرسید مامانت خانه نیست؟

گفتم که هیچکس خانه نیست.

پرسید خونریزی داری؟

جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.

پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟

گفتم که می توانم درش را باز کنم.

صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم.

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد.

او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم. روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.

پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟

فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم… دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.

اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم. وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که "اطلاعات لطفا” چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا!

صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد اطلاعات.

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.

خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟

گفت : تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟

گفت: لطفا این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.

یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات.

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.

پرسید: دوستش هستید؟

گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.

گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید،

ماری برای شما پیغامی گذاشته،

یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند:

به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن

آواز خواند… خودش منظورم را می فهمد.