این داستاني است درمورد اولين ديدار " امت فاكس" ،
نويسنده و فيلسوف معاصر از رستوران سلف سرويس هنگامي كه براي نخستين بار به آمريكا رفت
وي كه تا آن زمان هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست
با اين نيت كه از او پذيرايي شود. اما هرچه لحظات بيشتري سپري مي شد ناشكيبايي او از اينكه مي ديد
پيشخدمتها كوچكترين توجهي به اوندارند، شدت گرفت.
از همه بدتر اينكه مشاهده مي كردكساني كه پس از او وارد شده بودند در مقابل بشقابهاي پر از غذا نشسته
و مشغول خوردن بودند
وي با ناراحتي به مردي كه بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديك شد و گفت
من حدود بيست دقيقه است كه در ايجا نشسته ام بدون آنكه كسي كوچكترين توجهي به من نشان دهد.
حالا مي بينم شما كه پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابي پر از غذا در مقابلتان اينجا نشسته ايد!
موضوع چيست؟ مردم اين كشور چگونه پذيرايي مي شوند؟
مرد با تعجب گفت: " ولي اينجا سلف سرويس است"
سپس به قسمت انتهايي رستوران جايي كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود،
اشاره كرد و ادامه داد به آنجا برويد، يك سيني برداريد هر چه مي خواهيد انتخاب كنيد،
پول آنرا بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آنرا ميل كنيد
امت فاكس كه قدري احساس حماقت مي كرد،
دستورات مرد را پي گرفت اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت
ناگهان به ذهنش رسيد كه زندگي هم در حكم سلف سرويس است.
همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد.
در حالي كه اغلب ما بي حركت به صندلي خود چسبيده ايم و آنچنان محو اين هستيم
كه ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده ايم از اينكه چرا او سهم بيشتري دارد
كه هرگز به ذهنمان نمي رسد خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است،
سپس آنچه ميخواهيم برگزينيم