روزي, روزگاري گنجشكي در چله زمستان از لانه بيرون آمد كه دانه پيدا كند. كمي كه از لانه دور شد,
ديد تا چشم كار مي كند بر بيابان از برف سفيد شده و هر جا هم آب بوده يخ بسته.
گنجشك رفت نشست رو يك تكه يخ. اين ور و آن ور نگاه كرد بلكه چيزي گير بياورد.
اما هر چه چشم انداخت
چيزي پيدا نكرد.
گنجشك كه سردش شده بود و پاهاش حسابي يخ كرده بود به يخ گفت «اي يخ! تو چرا اين قدر زور داري؟»
يخ با تعجب گفت «من زور دارم؟ اگر من زور داشتم حال و روزم بهتر از اين بود و خورشيد آبم نمي كرد.»
گنجشك رفت دم آفتاب نشست. رو كرد به خورشيد. گفت «اي خورشيد! چرا تو اين قدر زور داري؟»
خورشيد گفت «تو چقدر ساده اي. اگر من زور داشتم يك تكه ابر جلوم را نمي گرفت.»
گنجشك رفت سراغ ابر. گفت «اي ابر! چرا تو اين قدر زور داري؟»
ابر گفت «خدا پدرت را بيامرزد. اگر من زور داشتم باد من را به اين طرف و آن طرف نمي برد و
مي گذاشت براي خودم يك جا آرام بگيرم.»
گنجشك رفت پيش باد. گفت «اي باد! بگو بدانم چرا تو اين قدر زور داري؟»
باد گفت «برو بابا تو هم دلت خوش است. اگر من زور داشتم كوه جلوم را نمي گرفت.»
گنجشك رفت رو كوه نشستت و گفت «اي كوه! چرا تو اين قدر زور دراي؟»
كوه گفت «عجب حرفي مي زني! اگر من زور داشتم علف رو سرم سبز نمي شد.»
گنجشك به علف گفت «اي علف! تو چرا اين قدر زور داري؟»
علف گفت «زورم كجا بود! اگر من زور داشتم بزي من را نمي خورد.»
گنجشك پريد رفت پيش بزي. گفت «اي بزي! چرا تو اين قدر زور داري؟»
بزي گفت «به حق چيزهاي نشنفته! اگر من زور داشتم قصاب گوش تا گوش سرم را نمي بريد.»
گنجشك رفت سر وقت قصاب. گفت «اي قصاب! چرا تو اين قدر زور داري؟»
قصاب گفت «اي بابا! اگر من زور داشتم موش تو خانه ام لانه نمي كرد و اين همه دردسر برايم درست نمي كرد.»
گنجشك رفت پيش موش. گفت «اي موش! چرا تو اين قدر زور داري؟»
موش گفت «كي اين حرف را زده؟ اگر من زور داشتم گربه من را يك لقمه چپش نمي كرد.»
گنجشك كه ديگر خسته شده بود رفت سراغ گربه و گفت :
«اي گربه! از بس كه اين ور و آن ور رفتم و از اين و آن پرسيدم ذله شدم.
تو را به خدا به من بگو تو چرا اين قدر زور داري؟»
گربه كه ديد گنجشك راست راستي كلافه شده دلش سوخت و
همان طور كه دور و برش را مي پاييد و مواظب بود سگ همسايه پيداش نشود, گفت:
«زور دارم و زور بچه؛ سالي ميزام هفت بچه؛ يكيش آرام جانم؛ يكيش سر و روانم؛ يكيش كفتر پرانم؛
يكيش بي تو نمانم؛ زني مي خوام زنانه؛ پوستين كنه انبانه؛ گذارد كنج خانه؛ پر كند دانه دانه؛
از گندم و شاهدانه . . . بدو تا یه لقمه چپت نکردم!گنجشکه از ترس پرید و در رفت
قصه ی ما بسر رسید
کلاغه هم بخونش رسید ،قصه رو شنید،زیر بالای مامانش گرفت خوابید
شبتون پر ستاره.!
اطلسی عاشق این قصه بود