یکی بود، یکی نبود. بزی بود که به او بز زنگوله پا میگفتند، این بز سه تا بچه داشت:
شنگول، منگول و حبهی انگور. بچهها با مادرشان در خانهای نزدیک چراگاه زندگی میکردند.
روزی بز خبردار شد که گرگ تیزدندان، همسایهی آنها شده است.
برای همین خیلی نگران شد و به بچهها سپرد که حواستان جمع باشد. اگر کسی آمد و در زد، از سوراخ کلید،
خوب نگاه کنید. اگر من بودم، در را باز کنید. اما اگر گرگ یا شغال بود، در را باز نکنید.
بز که رفت، گرگ آمد و در زد. بچهها گفتند: کیه؟
گفت: منم منم مادرتان
بچهها گفتند: دروغ میگویی، صدای مادر ما نازک است. اما صدای تو خیلی زشت است.
گرگ رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و در زد.
بچهها پرسیدند: کیه؟
گرگ صدایش را نازک کرد و گفت: منم، منم، مادر شما.
بچهها از سوراخ کلید نگاه کردند و گفتند: دروغ میگویی؛ دست مادر ما سفید است، دست تو سیاه است.
گرگ به آسیاب رفت و دستش را به آرد زد و سفید کرد. بعد برگشت و همان حرفها را به بچهها زد.
بچهها از پشت در نگاه کردند و گفتند: دروغ میگویی؛ پای مادر ما قرمز است. پای تو قرمز نیست.
گرگ رفت روی پایش حنا گذاشت. بعد به خانهی بز رفت و همان حرفها را زد.
بچهها در را باز کردند و گرگ، شنگول و منگول را که نزدیک بودند، قورت داد.
اما حبّهی انگور در سوراخ راه آب پنهان شد.
نزدیک غروب، بز زنگوله پا از صحرا برگشت. وقتی به در خانه رسید، دید در باز است. بچهها را صدا زد. اما جوابی نشنید. صدایش را بلندتر کرد. حبهی انگور صدای مادر را شناخت، بیرون آمد و ماجرا را برای مادر تعریف کرد. مادر پرسید: گرگ آمد یا شغال؟
حبهی انگور گفت: من نفهمیدم.
بز به در خانهی شغال رفت و گفت: شنگول و منگول مرا تو خوردی و بردی؟
شغال گفت: نه، بیا خانهی مرا ببین. چیزی تویش نیست. شکمم را هم نگاه کن. از گرسنگی به پشتم چسبیده است.
این کار، کار گرگ است.
بز روی بام خانهی گرگ رفت. دید گرگ برای بچههایش آش درست میکند.
بزه روی بام خانهی گرگ جست وخیز کرد. گرگ سرش را بیرون آورد و فریاد زد:
کیه، کیه، روی بام تاپ و توپ میکنه؟! آش بچههای مرا پر از خاک و خل میکنه؟!»
بزه گفت:
منم، منم، بز زنگوله پا،
ور میجم دوپا دوپا،
چار سم دارم بر زمین،
دو شاخ دارم در هوا،
کی برده شنگول من؟
کی خورده منگول من؟
کی میآد به جنگ من؟!
گرگ گفت:
منم، منم گرگ تیز دندان
من خوردم شنگول تو!
من بردم منگول تو!
من میآم به جنگ تو!
بز پرسید: چه روزی به جنگ میآیی؟ گرگ گفت: پس فردا!
بز، از آنجا به صحرا رفت، و علف سیری خورد.
روز بعد پیش کشاورز رفت تا شیرش را بدوشد و یک کاسه کره و یک کاسه، سرشیر درست کند.
بعد کره و سرشیر را برای سوهان کار برد و گفت: شاخ مرا تیز کن.
سوهان کار، شاخ بز را تیز تیز کرد.
از آن طرف گرگ رفت پهلوی دلّاک و گفت: دندانهای مرا تیز کن!
دلّاک گفت: مزد من کو؟
گرگ به خانه رفت، یک کیسه برداشت و پر از باد کرد. بعد آن را برای دلّاک برد و گفت:
این هم مزد تو. دلّاک تا سر کیسه را باز کرد، بادها بیرون رفت. اما به روی خودش نیاورد و توی دلش گفت:
بلایی به سرت بیاورم که در داستانها بنویسند! آن وقت گازانبر را برداشت،
دندانهای گرگ را کشید و به جای آنها پنبه گذاشت.
صبح آن روز، گرگ و بز برای جنگ حاضر شدند. گرگ گفت: پیش از جنگ باید آب خورد.
بزی پوزهاش را توی آب فرو کرد؛ اما آب ننوشید. ولی گرگ آنقدر آب خورد که شکمش باد کرد. بز با شاخش به شکم گرگ زد. گرگ خواست او را گاز بگیرد. اما چون دندانهایش از پنبه بود، کاری از پیش نبرد.
شکم گرگ پاره شد و شنگول و منگول از توی آن بیرون آمدند.
بز زنگوله پا بچههایش را برداشت و با خوشحالی به خانه رفت. گرگ بدجنس هم به سزای کارهایش رسید.
قصه ی ما بسر رسید
کلاغه هم بخونش رسید ،قصه رو شنید،زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید
شبتون پر ستاره.!