تا اونجا گفتیم که حسین قلی که لب برا خنده نداشت از چاه و حوض و بوم خواست لبشونو امانت بدن تا بخنده و اونا هم اینکارو نکردن و حالا بقیه داستان:
حسينقلي، زار و زبون
وِيْلِهزَنون گريهکنون
لبش نبود خنده ميخواس
شادی پاينده ميخواس.
پاشد و به بازارچه دويد
سفره و دستارچه خريد
مُچپيچ و کولبار و سبد
سبوچه و لُنگ و نمد
دويد اين سر ِ بازار
دويد اون سر ِ بازار
اول خدا رُ ياد کرد
سه تا سِکّه جدا کرد
آجيل ِ کارگشا گرفت
از هم ديگه سَوا گرفت
که حاجتش روا بِشه
گِرَهش ايشالّلا وابشه
بعد سر ِ کيسه واکرد
سکهها رو جدا کرد
عرض به حضور ِ سرورم
چي بخرم چيچي نخرم:
خريد انواع ِ چيزا
کيشميشا و مَويزا،
تا نخوری نداني
حلوای تَنتَناني،
لواشک و مشغولاتي
آجيلای قاتيپاتي
اَرده و پادرازی
پنير ِ لقمهْقاضي،
خانُمايي که شومايين
آقايوني که شومايين:
با هَف عصای شيشمني
با هفتا کفش ِ آهني
تو دشت ِ نه آب نه علف
راه ِشو کشيد و رفت و رَف
هر جا نگاش کشيده شد
هيچچي جز اين ديده نشد:
خشکهکلوخ و خار و خس
تپه و کوه ِ لُخت و بس:
قطار ِ کوهای کبود
مث ِ شترای تشنه بود
«ــ حسينقلي غصهخورک
خنده نداشتي به درک!
خوشي بيخ ِ دندونت نبود
راه ِ بيابونت چي بود؟
راه ِ دراز ِ بيحيا
روز راه بيا شب راه بيا
هف روز و شب بکوببکوب
نه صُب خوابيدی نه غروب
سفرهی بينونو ببين
دشت و بيابونو ببين:
کوزهی خشکت سر ِ راه
چشم ِ سيات حلقهی چاه
خوبه که اميدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»
حسينقلي، تِلُوخورون
گُشنه و تشنه نِصبِهجون
خَسّه خَسّه پا ميکشيد
تا به لب ِ دريا رسيد.
از همه چي وامونده بود
فقط يه دريا مونده بود.
«ــ ببين، دريای لَملَم
فدای هيکلت شَم
نميشه عِزتت کم
از اون لب ِ درازوت
درازتر از دو بازوت
يه چيزی خِير ِ ما کُن
حسرت ِ ما دوا کُن:
لبي بِده اَمونت
دعا کنيم به جونت.»
«ــ دلت خوشِه حسينقلي
فدای موی بور ِت!
کو عقلت کو شعور ِت؟
ضررای کارو جَم بزن
بساط ِ ما رو هم نزن!
مَچِّده و منارهش
يه درياس و کنارهش.
لب ِشو بدم، کو ساحلش؟
کو جيگَرَکيش کو جاهلش؟
کو سايبونش کو مشتريش؟
کو فوفولش و کو نازپَریش؟
کو نازفروش و نازخر ِش؟
کو عشوهييش کو چِشچَر ِش؟»
حسينقلي، حسرت به دل
يه پاش رو خاک يه پاش تو گِل
دَساش از پاهاش درازتَرَک
برگشت خونهش به حال ِ سگ.
ديد سر ِ کوچه راهبهراه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هِرتِهزَنون ريسه ميرن
ميخونن و بشکن ميزنن:
«ــ آی خنده خنده خنده
رسيدی به عرض ِ بنده؟
دشت و هامونو ديدی؟
زمين و زَمونو ديدی؟
انار ِ گُلگون ميخنديد!
پِسّهی خندون ميخنديد!
خنده زدن لب نميخواد!
داريه و دُمبَک نميخواد!
يه دل ميخواد که شاد باشه
از بند ِ غم آزاد باشه
حسينقلي!
حسينقلي!
حسينقلي حسينقلي حسينقلي!»
قصه ی ما بسر رسید کلاغه هم بخونه اش رسید زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
انشاالله دل همتون شاد باشه و لبتون خندون.شب خوش