یکی بود و چند تا شدن.چند تا شدن خوشحال شدن
و اما راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکّر شکن شیرین گفتار چنین حکایت میکنند که:
يک نفر تصميم گرفت دربارهٔ مکر زنان کتابى بنويسد.مشغول نوشتن بود که دختری گذارش افتاد آنجا ديد آن مرد دربارهٔ زنان دارد کتابى مىنويسد.پرسيد:«چه مىنويسي؟»
مرد جواب داد:«مىخواهم کتابى دربارهٔ زنان بنويسم بهنام حيلةالنساء که مردها بخوانند و فريب زنها را نخورند.»
دختر گفت:«تو خودت نمىتوانى فريب زنها را نخوري.مىخواى کتاب بنويسي؟»
مرد جواب داد:«من هيچوقت فريب زنها را نمىخورم.»دختر گفت خیلی خوب و از او خداحافظى کرد و رفت. مرد هم مشغول نوشتن شد.دختر رفت هفتقلم خودش را آرايش کرد و رختهاى خوبش را پوشيد و آمد پيش آن مرد سلام کرد. مرد جواب سلامش را داد. آن وقت سرش را روى کتاب بلند کرد چشمش افتاد ديد عجب دختر خوشگلى است. به ماه مىگويد از کوه در نيا که من درآمدم. يک دل نه صد دل عاشق شد. پرسيد:«تو دختر کى هستي؟»
دختر جواب داد:«من دخت قاضى شهر هستم.»
مرد پرسيد:«و عروس شدهاي؟»دختر جواب داد:«نه، هر کس به خواستگارى من مىآيد پدرم مرا عروس نمىکند.» مرد گفت:«تو که به اين زيبائى هستى چرا عروست نمىکند؟»
دختر گفت:«پدرم خيلى ايراد مىگيرد.به خواستگاران من مىگويد دخترم کور و کر و لال است.خواستگارها هم که اين حرف را مىشنوند منصرف مىشوند و کسى حاضر نمىشود با من عروسى کند.» از قضا قاضى اين شهر دخترى کور و کر و لال داشت. مرد گفت:«اى دختر، من تو را مىخواهم، تو زن من مىشوي؟»
دختر گفت:«من حاضرم زن تو بشوم، ولى پدرم ايراد مىگيرد و مرا به تو نمىدهد.
پدرم به تو مىگوید من کور و کر و لال هستم به درد تو نمىخورم،تو به پدرم بگو با تمام عيبهاش قبول دارم. آنوقت او قبول مىکند و مرا به تو مىدهد.»
مرد گفت بسيار خوب و رفت پيش قاضى و گفت:«اى قاضى من آمدم خواستگارى دختر شما» قاضى جواب داد:«دختر من به درد عروسى نمىخورد.کور و کر و لال است. از اين بابت کسى حاضر نيست با دختر من عروسى کند!»
مرد جواب داد:«من دختر شما را با تمام عيبهاش قبول دارم.» قاضى که از خدا مىخواست اين دختر را از روى دستش برداشته شود قبول کرد و دستور داد تمام اهل شهر را جمع کردند و عروسى مجللى گرفتند و دختر را به عقد آن مرد درآوردند و داماد را بردند حمام و از حمام آوردند به حجله کردند و در را روى عروس و داماد بستند، خودشان رفتند. وقتى داماد روى عروس را با صد شوق و ذوق برداشت و چشمش به عروس افتاد چرتش پاره شد ديد هر چه قاضى درباهٔ دخترش گفته بود درست است. جرأت نداشت به قاضى بگويد من دختر را نمىخواهم.با خودش فکر کرد که بايد من از اين شهر بروم که هيچکس نتواند مرا پيدا کند. شبانه منزل قاضى شهر را ترک کرد. پشت به شهر رو به بيابان رفت و رفت تا اينکه رسيد به يک شهرى که هيچکس او را نمىشناخت. يک دکان باز کرد و شروع کرد به خريد و فروش.
مدتى بعد دختر دنبالش رفت و در آن شهر پيدايش کرد و رفت جلو سلام کرد. مرد تا چمشش به او افتاد او را شناخت و گفت:«دختر تو مرا بيچاره کردى،ديگر چه از جان من مىخواهى که اينجا هم دست از من برنمىداري!؟»
دختر خنديد و گفت:«من چيزى از تو نمىخوام يادت هست گفتى من هيچوقت فريب زنها را نمىخورم. حالا هم آمدهام که تو را از اين گرفتارى نجات بدهم.»
مرد گفت:«قول ميدم که هيچوقت دربارهٔ زنها چيزى ننويسم تو را به خدا به من رحم کن من جوانم و آرزو دارم.اگر تو بتوانی مرا از این گرفتاری خلاص کنی بخاطر هوشت تو را بهمسری میگیرم!»
دختر گفت:«برو چند نفر کولی را با خودت بردار برو در خانه قاضى را بزن. قاضى خودش در را باز مىکند. وقتى در را باز کرد تو يکى يکى کولی ها را به اسم و رسم با او آشنا کن. وقتى قاضى از تو پرسید اين مدت کجا رفته بودى بگو دلم تنگ شده بود رفته بودم ديدن قوم و خويشهایم و چون چند سال بود که همديگر را نديده بوديم نگذاشتند که زودتر برگردم.حالا اقوامم با من آمده اند براى ديدن عروسشان.»
مرد هم همين کار را کرد با چند نفر کولی که هر کدام با سگ و بز و مرغ و الاغ و بند و بساطشان راه افتاده بودند وارد شهر شد و يکسره به در خانه قاضى آمد و دقالباب کرد. قاضى آمد در را باز کرد ديد دامادش با چند نفر کولى آمده، از دامادش پرسيد:«اين مدت کجا بودي؟»
داماد گفت:«اى پدرزن عزيزم چون مدتى بود که از قوم و قبيلهام خبر نداشتم دلم تنگ شده بود، حالا هم با آنها برگشتم،اين پسرخاله، آن پسردائي، آن عمو، آن خاله و آن دختر عمهام هستند.»
همه کولی ها به جيغ و داد درآمدند که:«جناب قاضى خوب کردى که خويش ما را به دامادى خودت قبول کردي. اين وصلت مايهٔ سرافرازى ما است.»
بعد يکى گفت که؛جناب قاضى سگم را کجا ببندم؟يکى مىگفت که خرم را کجا ببندم و...
قاضى ديد اگر مردم بفهمند که دامادش کولی است آبرويش مىريزد و نمىتواند در شهر زندگى کند و مردم شهر او را سرزنش مىکنند. ناراحت شد و گفت: «تا کسى شما را نديده، من مهر دختر را مىبخشم، طلاق او را بده و از اين شهر برو که آبروى من در خطر است.» داماد که از خدا مىخواست قبول کرد و فورى دختر قاضى را طلاق داد و با همان دختر که فريبش داده بود عروسى کرد.
قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره