سالها پیش مردی بود که هر کسی را سر راهش می دید دوست می داشت و می بخشید.
خدا فرشته ای فرستاد تا با او صحبت کند و از او بپرسد چه آرزویی دارد.
فرشته گفت:«خدا از من خواست تا به دیدارت بیایم تا به خاطر نیکی ات به تو پاداشی بدهم.هر عطیه ای را که بخواهی خدا به تو می دهد.می خواهی به تو قدرت درمانگری
بدهد؟»
مرد پاسخ داد:«نه!ترجیح میدهم خدا خودش کسانی را که باید درمان شوند انتخاب کند.»
فرشته پرسید:«می خواهی وظیفه راهنمایی گمشدگان را به راه راست بر عهده بگیری؟»
مرد در جواب گفت:«این وظیفه فرشتگانی مثل توست.»
فرشته گفن:«نمی توانم بدونه اینکه معجزه ای بکنم به آسمان برگردم!»
مرد کمی فکر کرد و سرانجام گفت:«پس کاری کن که واسطه خیر باشم اما بدون اینکه کسی بفهمد.حتی خودم؛چرا که ممکن است دچار گناه غرور بشوم.»
فرشته کاری کرد که سایه آن مرد بتواند بیماران را درمان کند. بدین ترتیب آن مرد از هر جا می گذشت بیماران درمان میشدند.زمین بارور میشد و مردم غمگین شاد میشدند.
مرد سالها زمین را زیر پا گذاشت و هیچ وقت از معجزاتی که پشت سرش رخ می داد خبر نداشت،چرا که وقتی رو به خورشید می ایستاد سایه اش پشتش بر روی زمین
می افتاد.
بدین ترتیب توانست بی خبر از قداست خود زندگی کند و بمیرد.
پائولو كوئليو
شبتون پر ستاره