goli_kh
منم که دیده بدیدار دوست کردم باز
یاری اندر کس نمیبینم...
يارى اندر كس نمى بينيم ياران را چه شد
دوستى كی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پى كجاست
گل بگشت از شاخ گل باد بهاران را چه شد
صد هزاران گل شكفت و بانگ مرغى برنخاست
عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد
زهره سازى خوش نميسازد مگر عودش بسوخت
كس ندارد ذوق مستى ميگساران را چه شد
لعلى از كان مروت برنيامد سالهاست
تابش خورشيد و سعى باد و باران را چه شد
كس نمى گويد كه يارى داشت حق دوستى
حق شناسان را چه حال افتاد، ياران را چه شد
شهر ياران بود و خاك مهربانان اين ديار
مهربانى كى سر آمد شهر ياران را چه شد
گوى توفيق و كرامت در ميان افكنده اند
كس به ميدان در نمى آيد سواران را چه شد
حافظ اسرار الهى كس نمى داند خموش
از كه مى پرسى كه دور روزگاران را چه شد
سلام به همه مخصوصا خاله پروین خانوم
وقتی " گــذر زمــان " دیدار را به اتفاق میسپارد ، باید قدر " با هــم بودن " را دانست .
مطمئنم خوندین ولی اگه دوست داشتین دوباره بخونین.(زبیده خاتون و بهلول)
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری!
گاه باید ...
گاه باید مسیر خود را عوض کنیم
همیشه یک راه پاسخگو نیست
جرئت انتخاب روشی جدید را داشته باشیم
شاید اینگونه پیروز شدیم ...
راه های حل مشکلات زیاد است و
همه کلیدی به دستمان خواهند داد
و البته به شرط آن که ریسمان امید و هدفهایمان
گسیخته نشود ...
بپذیریم که مسئول اعمالمان خودمان هستیم
و خالق ِیکتا، بی حساب و کتاب ما را رها نخواهد کرد
و نظاره گر و دست گیر ماست
تنهایمان نمیگذارد
چه در سختی
و چه شادی
...و خوبی و نیکی کردن را فراموش نکنیم .آری اینگونه است رسیدن به اوج...
باید بخواهیم
نهراسیم
بتوانیم
ببینیم
تلاش کنیم
فردا را بخواهیم
از گذشته ی تلخ به جز تجربیاتش و از گذشته های شیرین جز خاطراتش مابقی را دور ریزیم...
آری،زندگی با همه سختی ها و مشکلاتش باز هم زیباست،رنگارنگ و شیرین..
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
زندگیتون سرشار از همه ی خوبی ها و زیبایی ها باشه.
سلام
شیعه ی مولا...
باز بـــوی باورم خـــــاکستریست
واژه هـــای دفتــرم خاکستریست
پیش از ایــنها حـــال دیگر داشـتم
هرچــه میگفتند بـــــاور داشــتم
با خــــودم گفتم تو عاشق نیستی
آگـــــه از ســــرّ شقـــایق نیستی
غــرق در دریــا شدن کار تو نیست
شیعه مـــولا شــدن کــارتو نیست
قصه ی نـــا گفته بسیار است باز
دردهـــا خـروار خــروار است بـــاز
دستهارا باز در شبـــهای ســـرد
هــــــا کنید ای کودکان دوره گـرد
مژدگــانی ای خیابان خوابــــــــها
می رسد ته مانده ی بشقابــــها
سر به لاک خویش بردیم ای دریغ
نان به نرخ روز خوردیم ای دریــــغ
قصّـه هــای خوب رفت از یادهـــا
بی خبر مـــاند یم از بـــنیادهــــا
صحبت از عدل و عدالت نابجاست
ســــود در بازار ابن الو قــتهاست
گفته ام من دردهـــا را بارهـــــــا
خسته ام خسته از این تکرارهـــا
ای کــــه می آیدصدای گــریه ات
نیمه شـــبها از پس د یوار هـــــا
گــــیر خواهد کــــرد روزی روزیت
در گلـــوی مــال مـردم خوارهـــا
من بــه در گفتم ولیکن بشنو ند
نکته هـــا را مـو به مو دیوارهــــا
سلام صبح به خیر.
جمعی خدا را از شوق بهشت می پرستند، این عبادت سوداگران است.
گروهی خدا را از بیم دوزخ می پرستند، این عبادت بردگان است.
مردمی هم خدا را از روی شکر می پرستند، این عبادت آزادگان و بهترین عبادت است.