روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فرياد شوق از سر هر كوی و بام خاست
...پرسيد زان ميانه يكی كودكی يتيم
كاين تابناك چيست كه بر تاج پادشاست
آن يك جواب داد چه دانيم ما كه چيست
پيداست آنقدر كه متاعی گرانبهاست
نزديك رفت پيزني گوژپشت و گفت
اين اشك ديده ی من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فريفته است
اين گرگ سالهاست كه با گله آشناست
آن پارسا كه ده خَرَد و ملك، رهزن است
آن پادشاه كه مال رعيت خورد گداست
بر قطره ی سرشك يتيمان نظاره كن
تا بنگری كه روشنی گوهر از كجاست
soshiyans
Rejestracja:
روز مرگــم وسط سينه من چـــاک زنيـد****اندرون دل مــن يک قـلمه تـاک زنـيـــــــد
Ostatnia gra